سلام ، تازه مي گويند گربه بي معرفت است ، و سگ با معرفت ، شخصي مي گفت يك روز كه از خانه بيرون آمدم يك سگ جلو خانه مان ديدم ، يك تكه نان كه در بقچه ام بود بطرفش انداختم ، نشست و نان را خورد و سر و دمي جنبانيد ، من براه خود رفتم . موقعي كه به محل كارم رسيدم همكارم گفت : اين ديگه كيه كه با خودت آوردي ؟ گفتم هيچ كس ، اشاره به عقب كرد ، نگاه كردم ديدم سگ بدنبالم آمده است ! من او را از خود دور كردم و به محل كارم رفتم ، آخر وقت كه از كارگاه بيرون آمدم ديدم سگ همچنان جلو كارگاه نشسته است !
به خانه آمدم و او هم بدنبالم ، از آن روز به بعد هر روز كه از خانه بيرون مي آيم ام منتظرم هست و همراه من مي آيد و بر مي گردد !
مردم و همكارانم گمان ميكردند اين سگ مال من است و بعضي ها متلك ميگفتند ، من هم از روي ناراحتي يك روز سگ را زدم تا ديگر همراه من نيايد ، ديگر نيامد ...
گذشت و گذشت تا چند ماه بعد يك روز با يك نفر سر مسئله اي دعوايمان شد و سر و صدايمان بلند شد در حال پرخاشگري و مشاجره بوديم كه ناگهان سگ پيدايش شد ! بلافاصله آمد وسط ما و رو بسوي طرف مقابل من با حالت تهاجمي روي دستهايش تكيه داد و با صداي بلند به طرف مقابل صدا مي كرد ، بالاخره طرف مقابل وقتي كه ديد زور با من است يعني زور با آن سگ است كوتاه آمد و راه خود را گرفت و رفت .
من به ياد اين شعر خواجه بزرگ حافظ افتادم :
سگي را لقمه اي هرگز فراموش
نگردد گر زني صد نوبتش سنگ
وگر عمري نوازي سفله اي را
به كمتر تندي آيد با تو در جنگ !
مطلب خوبي گذاشتيد و مرا به ياد دوران كودكي و پدرم انداختيد كه اين داستان را برايمان تعريف كرد .
موفق باشيد