پيام دوستان
+
سلام به دوستان پارسي
اصفهان بارونيس
شهرشماچيطورس؟
*ترخون بانو*
21 دقيقه قبل
انديشه نگار
سلام…تهران ابري باروني تگرگي
پيام رهايي
سلام.قم.ابري بود الان نيمه ابري
هما بانو
سلام عزيزم. شهر ماه آفتابي و گرم :)
*ترخون بانو*
ماامروزم ابري باروني بود شب هم خنک رو به سرما
+
چه بيتابانه ميخواهمت اي دوريات آزمونِ تلخِ زندهبهگوري!
چه بيتابانه تو را طلب ميکنم!
بر پُشتِ سمندي
گويي
نوزين
که قرارش نيست.
و فاصله
تجربهيي بيهوده است.
بوي پيرهنت،
اينجا
و اکنون. ــ
کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را ميجويد،
و به راه انديشيدن
يأس را
رَج ميزند.
بينجواي انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامي خاليست.
#احمد_شاملو
*ترخون بانو*
21 دقيقه قبل
اي دوست که بامن دل تو يکدله نيست.. برخيز و بيا بي تو مرا حوصله نيست.. بيهوده بهانه مي کني فاصله را.. بين من و تو يک سر مو فاصله نيست .
مي خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
مي جويمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
يا شبنم سپيده دمان آفتاب را
بي تابم آنچنانکه درختان براي باد
يا کودکان خفته به گهواره تاب را.درودبربانوي خوش سخن پارسي.@};-
{a h=banoyedashteroya}هما بانو{/a} {a h=Tabrizi246810}جوادتبريزي{/a} درود بر همراهان عزيز حضورتون مستدام @};-
+
کاش کسي گره زند دل من و تو را به هم؛
که سيزده بدون تو، مرا بدر نمي شود!
سيزدهبدرتونبخير
*ترخون بانو*
22 دقيقه قبل
هرکس به تماشايي رفتند سوي صحرايي
مارا که تو منظوري خاطر نرود جايي.بانوي خوش سخن پارسي تمام لحظه هاتون خيروپربرکت@};-
سيزده را همه عالم به در امروز از شهر..من خود آن سيزدهم کز همه عالم بدرم..تا به ديوار و درش تازه کنم عهد قديم..گاهي از کوچه معشوقه خود مي گذرم
+
نوجوانان
دسته اي ميروند
ميانسالان
جفتي
و پيرها
تنها . . .
سيزده همگي خوش
دبيرستان انصاري
10:50 صبح
+
*عطري* مي شوي در کوهستاني ناپيدا…
کارم *مرمت* آثار باستاني است
کتيبه دلت را مرمت مي کنم
و الفباي ناخواناي روانت را
که به حروفي ناشناخته نوشته اند،
باز مي خوانم..

دبيرستان انصاري
10:50 صبح
کارم کشيدن جاده است، ساختن راه. از روزمرّگي هايت به *ملکوت* راه مي کشم.
خياطم، برايت پيراهن مي دوزم، پيراهني که اگر آن را بپوشي، *عاشق *مي شوي، تنت در باد مي وزد و جانت در جنّت مي دود.
فوگرم تار و پود عشق را رفو مي کنم، پارگي هاي لباس بخت را کوک مي زنم. وصله مي کنم *دل* را به آسمان و پينه مي کنم سرِ زانوي خستگي ها را.
پرستارم روي جراحت جانت *مرهم* مي گذارم، مرهمي از کلمات درست مي کنم، ضمادي از *خرسندي و خوش وقتي*. و اگر بخواهي بريدگي هاي روحت را بخيه مي زنم، سوزني دارم بي درد و نخي نازک که جذب مي شود در سلول هاي ظريفِ تازه رُسته ات. زخمت جوش مي خورد.
+
مىگويم خدا همگى ذوق است
و من آن ذوقم
و در آن ذوق
به كلّى غرقم
و ذوق عالميان
عكسِ آن ذوق است
كه
الايمانُ كلّهُ ذوق
و شوق
دبيرستان انصاري
10:50 صبح
+
از دورنگي هاي مردم خستهام، حق با تو بود
باده پنهان در قبا دارند و قرآن در بغل
دبيرستان انصاري
10:49 صبح
+
خبر به دورترين نقطه ي جهان برسد
نخواست او به من خسته بي گمان برسد
شکنجه بيشتر از اين؟ که پيش چشم خودت
کسي که سهم تو باشد، به ديگران برسد . رها کني برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته، به آن برسد
رها کني بروند و دو تا پرنده شوند گلايه اي نکني، بغض خويش را بخوري
که هق هقِ تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه...! نفرين نمي کنم... نکند
به او -که عاشق او بوده ام زيان برسد
دبيرستان انصاري
10:49 صبح
+
اگر ما در سطحي از آگاهي وتجربه هستيم اکنون همه را مديون رنجها وسختي هاي هستيم که تحمل کرديم، گاه رنج را بايد در آغوش گرفت
دبيرستان انصاري
10:49 صبح
+
دل من محکمه ايست،
که به من مي گويد:
همه را دوست بدار،
به همه خوبي کن...
و اگر بد ديدي...
دل به دريا بزن و بخشش کن...
دبيرستان انصاري
10:49 صبح
+
رک بگويم... از همه رنجيده ام!
از غريب و آشنا ترسيده ام
با مرام و معرفت بيگانه اند
من به هر ساز ي که شد رقصيده ام
در زمستانِِ سکوتم بارها...
با نگاه سردتان لرزيده ام
رد پاي مهرباني نيست...نيست
من تمام کوچه را گرديده ام
سالها از بس که خوش بين بوده ام...
هر کلاغي را کبوتر ديده ام
وزن احساس شما را بارها...
با ترازوي خودم سنجيده ام
بي خيال سردي آغوشها...
من به آغوش خودم چسبيده ام
دبيرستان انصاري
10:49 صبح
+
هيچکس نخواهد فهميد
در زندگي هر آدمي
يک نفر هست
که دوست داشتني ترين
پنهانِ دنياست...
دبيرستان انصاري
10:49 صبح