سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شبستان نور
 
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
قالب وبلاگ

پیام امروز

شهریار گفت:

آمدی جانم به قربانت...ولی حالا چرا....

یکباره در دلش تمام نبودنهای معشوق با آمدن یار زنده شد 

و شعری اینچنین جانسوز بر زبان جاری کرد...

اما با تو چه باید گفت که...

رفتی و جانم به قربانت... ولی حالا چرا...

.

.

.

که هنوز با رفتنت تمام بودنهایت در دلم زنده است...

رفتن


[ سه شنبه 95/1/17 ] [ 11:23 عصر ] [ شبستان ] [ نظرات () ]

زیارت علی بن موسی الرضا (ع)
مدتها بود نرفته بودم، دلم میخواست این نوع زیارت هم نصیبم شود
میدانی کدام زیارت؟ زیارتی با پای پیاده... بدون راحتی قطار...زیارتی با سوز دل و البته تک و تنها...
تردید داشتم که بتوانم ، گاهی پاها یاری ام نمی کنند و بهانه می گیرند اما من این بار تصمیمم را گرفته بودم و باید می رفتم...
نه از دانشگاه نه از دوست و نه از هیچکس جواز زیارت صادر نشد... انگار میخواست دلم را محک بزند...
آخر دل باید محک بخورد که رفتنت بخاطر چیست ؟ 
تو را طلبیده اند...؟
عجب عنایتی نصیبت شده...!
تو حتما کار خاصی کرده ای که این رفتن آنهم در این زمان نصیبت شده...!
نه، خوب که نگاه می کنم دلم نباید این جملات را با خود زمزمه کند، این  رفتن با رفتنهای دیگر فرق می کند...
و باز دوباره دل میخواهد شروع کند:
اگر رفتم حتما فلان مشکل را از آقا بخواهم که حل کند...
مگر فلانی اینطور نکرده بود و نخواسته بود که شد...
اگر رفتم اتمام حجت کنم که این بار اگر ندهی دیگر نمی آیم!
اگر رفتم می گویم ببین این دفعه در این سرما با پای پیاده آمدمها، خودت هوایم را داشته باش من نگفته تو حاجتم را برآورده کن...!
و هزاران اگرهای دیگر که اصلاً به جان ننشست...
باید بروم دیر می شود، باید برای خودش رفت هر چند این جمله هم خیلی بزرگتر از من است
اما این بار می خواهم شکل رفتنم که فرق کند، نیت رفتن هم فقط خودش باشد و بس،
حتی اگر مرا نپسندد... که تا جایی که میدانم او چنین نیست اگر همه عالم اینطور باشند....
می روم به ایستگاه و محلی که زائران پیاده از آنجا حرکت می کنند... گرمترین و سبکترین لباسها را بر تن می کنم تا نفس بهانه نیاورد تا دلهای نگران اطرافیان آشفته نشود...
دلها پرواز کرده اند و پاها بر مسیر سیاه زمین خود را می کشانند...
ادامه مطلب...

[ شنبه 94/9/21 ] [ 6:28 عصر ] [ شبستان ] [ نظرات () ]

 

پیام امروز
امروز یاد آور روزی است که رفتی...
نمی دانم زود گذشت یا دیر
این را می دانم که سخت گذشت
ولی هنوز رفتنت را باور نیست
گاهی حسرت نبودنت
خراشی عمیق بر روی خراشهای دیگر وجودم می اندازد
و گاهی به خود می خندم
که تو هستی و نرفته ای...
یادگارانت تو را به یادم می آورند
و تا وقتی که هستند و من هستم
تو هم هستی برایم...
داستان به اینجا ختم نمی شود...
در ذره ذره عالمی که می بینم تو هستی
ای کاش می دانستم
تو چگونه مرا می بینی...
دل تو در خود چه دارد...
هنوز هم این روزهایم مانند روزهای آغازین رفتن توست...
رفتنت هیچوقت ازسیاهی نمی افتد...
نمی دانم رفتن من چگونه است...
دیر است یا زود!
آسمان در نبودنم تب می کند یا نه؟!
راستی زمین را چگونه می توان دید؟
آیا تحمل دلهای سوخته آسان است یا سخت!
 

رفتن

 


[ یکشنبه 94/8/24 ] [ 7:29 عصر ] [ شبستان ] [ نظرات () ]

مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــادر
روزهای سختی بود
روزهای بی خبری...
رنج...
روزهای حسرت و درد.....
چقدر سخت است دیدن...
ندیدن...
از یاد بردن...
و از یاد نبردن...
حالا می فهمم معنای این کلام الهی را که:
انسان در این دنیا با سختی ها دست و پنجه نرم می کند... و خدا اینگونه خواسته است....
می دانی بی خبری ام چرا سخت بود؟
اینکه یک روز قبل از رفتن کسی
ندانی که او برای همیشه
از تو دور خواهد شد
و بجایی می رود
که دست تو
و چشم تو
و وجود تو
به آن نمی رسد...
چه حسرت جانکاهی است
از دست دادن کسی که
نفسش و وجودش را
با تو
گره زده بود
بهشت برای او باید تعریف شود
کجای بهشت؟
پایین دست؟!
نه !
اگر پایین دست  باشد، کم است...
می دانی دیدن چه چیز سخت است؟!
دیدن چشمهای منتظرش
که از راه برسی
و او خیالش راحت بشود از اینکه
آخرین لحظات را با دیدن تو
گذرانده است...
می دانی ندیدن چه کسی سخت است؟
کسی که
یکساعت قبل با او بودی
کنارش نشسته بودی
عطر تنش را حس کردی
و چشمهای خسته اش را
به فاصله خیلی نزدیک
نگاه می کردی!
از یاد بردن چنین اعجوبه ای از عالم که خدا با ظرافت و دقت و قدرت آفریده؛
شدنی نیست
و مباد که از یاد ببری.......
که اگر
از یاد بردی
خودت را از یاد برده ای
و او
از یاد رفتنی نیست... حلقه ای از وجود است...
و از یاد نبردن هم
جانسوز که نه
جانکاه است...
.
.
قصه بر یاد ماندن من
نگاه خسته ...
دلخوشی هایت...
غذا خوردنت...
خوابیدنت...
چادر بسر کردن و رفتنت...
تلفنت با نفسهای تند و کوتاه...
دست و پنجه کردنت با ......
مثل همیشه کارهایت که نباید به دوش کسی سنگینی کند....
چشم انتظاریت
یا علی ات...
و بعــــــــــــــــــــد پرواز...

مادر


[ دوشنبه 93/12/11 ] [ 12:13 صبح ] [ شبستان ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 139
بازدید دیروز: 72
کل بازدیدها: 440494