شهريار گفت:
آمدي جانم به قربانت...ولي حالا چرا....
يکباره در دلش تمام نبودنهاي معشوق با آمدن يار زنده شد
و شعري اينچنين جانسوز بر زبان جاري کرد...
اما با تو چه بايد گفت که...
رفتي و جانم به قربانت... ولي حالا چرا...
.
که هنوز با رفتنت تمام بودنهايت در دلم زنده است...
اين هم يادگاري از روزهاي حضور در پارسي
مويد باشيد