سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شبستان نور
 
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
قالب وبلاگ

پیام امروز
زنی می شناسم که هر روز
چه برفی و چه آفتابی
چه سرد و چه گرم
چه طوفانی و چه بارانی
در میانه مسیری می نشیند
از اول صبح تا غروب...
هر روز نگاهش در چشم عابران است
یا اگر نگاهی به عابر ندارد
نگاهش در میان یک جلد قرآن بزرگ میهمان است...
او به امیدی بزرگ در یک گوشه می آید و می نشیند
وقتی با او هم کلام می شوی ، انگار که سالهاست او را می شناسی و او هم تو را می شناسد...
مرد و زن هم برایش فرقی ندارد...
گاهی می بینم که خیلی ها با او درد دل می کنند...
چند روز قبل دلم فال حافظ خواست...
به سمتش رفتم و دیدم در بساطش در کنار لیف و کیسه حمام و جوراب و سیگار
پاکتهای رنگین خود نمایی می کنند
بر خلاف بچه های دستفروش مترو که فال حافظ را با رقم خودشان بفروش می رسانند و اصرار دارند
این زن مبلغ مرا بدون هیچ حرفی پذیرفت...
وقتی نگاهش کردم 
یکباره نگاهم بطرف کنارش جلب شد...
گربه ای خاکستری و مغرور که اتفاقا خوشحال هم بنظر می رسید
کنارش نشسته بود... بنظرم رضایت از چشمانش موج می زد
رو به زن کردم و گفتم:
محافظ خوبی دارید
و او گفت:
یکروز برایش خوردنی آوردم و دیگر مرا رها نکرد...
انگار گربه این حرفها را شنید و فهمید چون چشمانش نگاهی غرور آمیز به خود گرفت
و سینه ای ستبر کرد...
دستان زن دور بدن گربه چرخید و او را به تنش فشرد
و گربه هم صورتش را خیلی محبت آمیز به دستان او چسباند...
لبخند رضایت هم بر لبان خانم نقش بست...


گربه
در راه که از آنها جدا شدم 
چند بار جملات آن دستفروش امیدوار ... را در ذهنم مرور کردم...
یکبار به او غذا دادم و او مرا رها نکرد...
راست می گفت بارها دیده بودم ته مانده های غذا در جلو گربه ها روی تکه ای مقوا
چطور حکم یک سفره شاهانه برایشان داشت...

به خودم فکر کردم و کسی که سالیان سال است حتی تا قبل از خلقتم 
مهرش از من دریغ نشده 
و من حتی یکبار از عمق دل
قدردان که نه قادر به آن نیستم
بلکه مهربان به او نبوده ام...
طوری که او به من افتخار کند....
شرم بر من...


[ سه شنبه 94/9/17 ] [ 12:15 صبح ] [ شبستان ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 128
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 450654