شبستان نور
| ||
پیام امروز در راه بودم خانه ای قدیمی توجهم را به خود جلب کرد پنجره هایی قدیمی و خاک گرفته که بسته بودند و زلالی شیشه از دلش برداشته شده بود... می دانی جای آن چه بود؟ خشتهای آجر که از داخل چیده شده بود و دیگر نمایی از شیشه نبود که خشتهای گلی جایش را گرفته بود...
گاهی دلهای آدمها هم بسته می شود طوری که زلالی شیشه را نمی بینی و فقط خشتهایی نازیبا هستند که خودنمایی می کنند و دل نمی برند... داخل اتاق هم که دیگر جز تاریکی نیست... بعضی از ما دانسته و آگاهانه دل را تاریک می کنیم طوری که رغبتی برای نزدیک شدن به آن نمی ماند...
[ شنبه 94/12/15 ] [ 7:6 صبح ] [ شبستان ]
[ نظرات () ]
چشمها را شستم سهراب! جور دیگر دیدم اما باز... مرور خاطرات با او بودن مثل برگی لرزان که دل از شاخه درخت می شوید نرم و آهسته و رقصان به تن سرد زمین می دهد فرجام... بر تار و پود دلم جا خوش کرد... دل نای فریاد نداشت... خشکی برگ را طاقت نداشت اما چشمها آسمان دیدند یاد باران افتادند... سیل براه افتاد برد برگها را... دفتر خاطرات را بست...
[ یکشنبه 94/11/11 ] [ 12:30 صبح ] [ شبستان ]
[ نظرات () ]
چشمها را شستم سهراب! جور دیگر دیدم اما باز... مرور خاطرات با او بودن مثل برگی لرزان که دل از شاخه درخت می شوید نرم و آهسته و رقصان به تن سرد زمین می دهد فرجام... بر تار و پود دلم جا خوش کرد... دل نای فریاد نداشت... خشکی برگ را طاقت نداشت اما چشمها آسمان دیدند یاد باران افتادند... سیل براه افتاد برد برگها را... دفتر خاطرات را بست...
[ یکشنبه 94/11/11 ] [ 12:30 صبح ] [ شبستان ]
[ نظرات () ]
زیارت علی بن موسی الرضا (ع) [ شنبه 94/9/21 ] [ 6:28 عصر ] [ شبستان ]
[ نظرات () ]
پیام امروز [ دوشنبه 94/8/25 ] [ 8:2 عصر ] [ شبستان ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |