زیارت علی بن موسی الرضا (ع)
مدتها بود نرفته بودم، دلم میخواست این نوع زیارت هم نصیبم شود
میدانی کدام زیارت؟ زیارتی با پای پیاده... بدون راحتی قطار...زیارتی با سوز دل و البته تک و تنها...
تردید داشتم که بتوانم ، گاهی پاها یاری ام نمی کنند و بهانه می گیرند اما من این بار تصمیمم را گرفته بودم و باید می رفتم...
نه از دانشگاه نه از دوست و نه از هیچکس جواز زیارت صادر نشد... انگار میخواست دلم را محک بزند...
آخر دل باید محک بخورد که رفتنت بخاطر چیست ؟
تو را طلبیده اند...؟
عجب عنایتی نصیبت شده...!
تو حتما کار خاصی کرده ای که این رفتن آنهم در این زمان نصیبت شده...!
نه، خوب که نگاه می کنم دلم نباید این جملات را با خود زمزمه کند، این رفتن با رفتنهای دیگر فرق می کند...
و باز دوباره دل میخواهد شروع کند:
اگر رفتم حتما فلان مشکل را از آقا بخواهم که حل کند...
مگر فلانی اینطور نکرده بود و نخواسته بود که شد...
اگر رفتم اتمام حجت کنم که این بار اگر ندهی دیگر نمی آیم!
اگر رفتم می گویم ببین این دفعه در این سرما با پای پیاده آمدمها، خودت هوایم را داشته باش من نگفته تو حاجتم را برآورده کن...!
و هزاران اگرهای دیگر که اصلاً به جان ننشست...
باید بروم دیر می شود، باید برای خودش رفت هر چند این جمله هم خیلی بزرگتر از من است
اما این بار می خواهم شکل رفتنم که فرق کند، نیت رفتن هم فقط خودش باشد و بس،
حتی اگر مرا نپسندد... که تا جایی که میدانم او چنین نیست اگر همه عالم اینطور باشند....
می روم به ایستگاه و محلی که زائران پیاده از آنجا حرکت می کنند... گرمترین و سبکترین لباسها را بر تن می کنم تا نفس بهانه نیاورد تا دلهای نگران اطرافیان آشفته نشود...
دلها پرواز کرده اند و پاها بر مسیر سیاه زمین خود را می کشانند...
ادامه مطلب...