سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شبستان نور
 
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
قالب وبلاگ

*پیام امروز*

خـــــــــدایا
کاری کن،
حسرت به دل نمانم،
حسرت بندگی،
تعالی،
و آنچه که تو می خواهی
و مرا برای آن بر زمین آورده ای
گاهی دستان از گرفتن پله ها 
خسته می شوند،
دستگیری کن و دستم بگیر


...حسرت


[ چهارشنبه 94/10/2 ] [ 7:38 عصر ] [ شبستان ] [ نظرات () ]

زیارت علی بن موسی الرضا (ع)
مدتها بود نرفته بودم، دلم میخواست این نوع زیارت هم نصیبم شود
میدانی کدام زیارت؟ زیارتی با پای پیاده... بدون راحتی قطار...زیارتی با سوز دل و البته تک و تنها...
تردید داشتم که بتوانم ، گاهی پاها یاری ام نمی کنند و بهانه می گیرند اما من این بار تصمیمم را گرفته بودم و باید می رفتم...
نه از دانشگاه نه از دوست و نه از هیچکس جواز زیارت صادر نشد... انگار میخواست دلم را محک بزند...
آخر دل باید محک بخورد که رفتنت بخاطر چیست ؟ 
تو را طلبیده اند...؟
عجب عنایتی نصیبت شده...!
تو حتما کار خاصی کرده ای که این رفتن آنهم در این زمان نصیبت شده...!
نه، خوب که نگاه می کنم دلم نباید این جملات را با خود زمزمه کند، این  رفتن با رفتنهای دیگر فرق می کند...
و باز دوباره دل میخواهد شروع کند:
اگر رفتم حتما فلان مشکل را از آقا بخواهم که حل کند...
مگر فلانی اینطور نکرده بود و نخواسته بود که شد...
اگر رفتم اتمام حجت کنم که این بار اگر ندهی دیگر نمی آیم!
اگر رفتم می گویم ببین این دفعه در این سرما با پای پیاده آمدمها، خودت هوایم را داشته باش من نگفته تو حاجتم را برآورده کن...!
و هزاران اگرهای دیگر که اصلاً به جان ننشست...
باید بروم دیر می شود، باید برای خودش رفت هر چند این جمله هم خیلی بزرگتر از من است
اما این بار می خواهم شکل رفتنم که فرق کند، نیت رفتن هم فقط خودش باشد و بس،
حتی اگر مرا نپسندد... که تا جایی که میدانم او چنین نیست اگر همه عالم اینطور باشند....
می روم به ایستگاه و محلی که زائران پیاده از آنجا حرکت می کنند... گرمترین و سبکترین لباسها را بر تن می کنم تا نفس بهانه نیاورد تا دلهای نگران اطرافیان آشفته نشود...
دلها پرواز کرده اند و پاها بر مسیر سیاه زمین خود را می کشانند...
ادامه مطلب...

[ شنبه 94/9/21 ] [ 6:28 عصر ] [ شبستان ] [ نظرات () ]

پیام امروز
زنی می شناسم که هر روز
چه برفی و چه آفتابی
چه سرد و چه گرم
چه طوفانی و چه بارانی
در میانه مسیری می نشیند
از اول صبح تا غروب...
هر روز نگاهش در چشم عابران است
یا اگر نگاهی به عابر ندارد
نگاهش در میان یک جلد قرآن بزرگ میهمان است...
او به امیدی بزرگ در یک گوشه می آید و می نشیند
وقتی با او هم کلام می شوی ، انگار که سالهاست او را می شناسی و او هم تو را می شناسد...
مرد و زن هم برایش فرقی ندارد...
گاهی می بینم که خیلی ها با او درد دل می کنند...
چند روز قبل دلم فال حافظ خواست...
به سمتش رفتم و دیدم در بساطش در کنار لیف و کیسه حمام و جوراب و سیگار
پاکتهای رنگین خود نمایی می کنند
بر خلاف بچه های دستفروش مترو که فال حافظ را با رقم خودشان بفروش می رسانند و اصرار دارند
این زن مبلغ مرا بدون هیچ حرفی پذیرفت...
وقتی نگاهش کردم 
یکباره نگاهم بطرف کنارش جلب شد...
گربه ای خاکستری و مغرور که اتفاقا خوشحال هم بنظر می رسید
کنارش نشسته بود... بنظرم رضایت از چشمانش موج می زد
رو به زن کردم و گفتم:
محافظ خوبی دارید
و او گفت:
یکروز برایش خوردنی آوردم و دیگر مرا رها نکرد...
انگار گربه این حرفها را شنید و فهمید چون چشمانش نگاهی غرور آمیز به خود گرفت
و سینه ای ستبر کرد...
دستان زن دور بدن گربه چرخید و او را به تنش فشرد
و گربه هم صورتش را خیلی محبت آمیز به دستان او چسباند...
لبخند رضایت هم بر لبان خانم نقش بست...
ادامه مطلب...

[ سه شنبه 94/9/17 ] [ 12:15 صبح ] [ شبستان ] [ نظرات () ]

پیام امروز

خـــــــــدایا
کاری کن،
حسرت به دل نمانم،
حسرت بندگی،
تعالی،
و آنچه که تو می خواهی
و مرا برای آن بر زمین آورده ای
گاهی دستان از گرفتن پله ها 
خسته می شوند،
دستگیری کن و دستم بگیر...
 

حسرت


[ شنبه 94/9/7 ] [ 7:56 عصر ] [ شبستان ] [ نظرات () ]

پیام امروز
به خیابان که نگاه می کنم جز سیاهی نمی بینم
پستی و بلندی
حفره خالی
ماشینها و عابرینی که مدام در حال ترددند،
و خطهای سفیدی که در کف زمین خودنمایی می کنند
آمده اند تا هرکس در مسیر خودش باشد 
و یادش باشد که از مسیر بیرون نرود
که اگر رفت
چه بخواهد و چه نخواهد به دیگری ظلم کرده
و حق را پایمال کرده است...
جاده زندگی من و تو هم چنین است
سیاه است تا سفیدی در آن رخ بنماید
پر است از پستی و بلندی .... فراز و فرودهای زندگی...
و شاید خلاء هایی که به سختی بتوان آن را پر کرد
و شاید هیچوقت نتوانی آن را جبران کنی ... مانند فقدان عزیزان...
همه در اندیشه زندگی خود هستند؛
می روند و می آیند... یا به تو فکر می کنند و یا نمی کنند...
و باز هم خطهای سفید
خطهای سفیدی که رنگ درخشانی دارد و خیلی خوب خودنمایی می کند
که نگاهت باید حریم آن را حفظ کند
آنها تو را به مسیر اصلی و صحیح رهنمون می شوند
اما اگر تو چشم بینا نداشته باشی
خطها مانند خیابان برایت سیاهند
و مسیر نخواهی داشت....

جاده

 


[ یکشنبه 94/9/1 ] [ 11:55 عصر ] [ شبستان ] [ نظرات () ]

پیام امروز

باران می آید
زمین زنده می شود
عشق هم دوباره پروبال می گیرد
و هوای احساس آدمها
باطراوات می شود...
وقتی که عشق جان بگیرد
دلتنگ عشقهایی می شوی
که ناب است...
که جنس دیگر دارد...
و رنگش با آسمان آبی فرق دارد...
.
.
عشقهایی که پررنگ بودند و عمیق
اما تو هرگز مانند یک غواص به عمق آن پی نبرده بودی
و حالا دور مانده ای و حسرت به دل...

باران
عشقی مقدس مانند مادر
که اگر رفته باشد...
باران، بی صدا و آرام نهیب به دلت می زند
که جای یک حس ناب، یک حضور گرم، یک عشق عمیق
خالی است...
حتی خالیتر از عبارت «جایت خالی است...»
و پهنه زندگیت به عمق وجود او خلاء دارد که
با هیچ اتفاق خوب دیگر
پرشدنی نیست.



[ چهارشنبه 94/8/27 ] [ 6:57 عصر ] [ شبستان ] [ نظرات () ]

پیام امروز
به دنیا می آیی
بزرگ می شوی
جوانی را تجربه می کنی
کمی که پخته تر شدی
وارد میانسالی می شوی
و سالخوردگی و ...
و اگر بخت با تو یار باشد
پدر و مادرت همراهی می کنند
تا در کنار شادیهایت شاد و در کنار غمهایت غمگین شوند...
اما اگر دست تقدیر یکی از این دو گل را از صفحه زندگیت بچیند
در هر سنی که باشی مانند یک کودک
یتیم می شوی...
حتی اگر خوب نگاه کنی
دیگر هیچ شادیی، شاد نیست
و همه جا  غم است...
اما خدا مثل همیشه
اینجا هم تو را تنها نمی گذارد
و دست تو را در امتحان روزگار می گیرد... مانند یتیمی در کودکی...
اما من مبهوت یک واقعه ام

سه ساله

در وسط کربلا
میان آتش و جنگ...
در گودال قتلگاه...
در شام آخر عاشورا...
صحنه جور دیگری چیده شد
اسارت بود
نیزه بود
سرهای شهدا
و غریبی و یتیمی که برای کودکان همزمان رقم خورد
در این میان زینب سلام الله علیها میدان دار بود
و سه ساله...
چه چیزها که ندید و بر دل کوچکش چه غمها که جولان نداد...
شهادت عزیزان و از همه مهمتر پدر و امام امت، تشنگی، آتش و خون، تیرگی شب،
اسارت، تنهایی و خارهای صحرا
و ...
هر کدام این مصائب به تنهایی می تواند زندگی را از دنیای شاد و پاک کودکانه بگیرد
و عرصه را بر قلب کوچکش تنگ کند...
یک انسان کامل و بزرگسال از پس همه این غمها بطور کامل بر نمی آید مگر کسی مانند علی ابن الحسین علیه السلام و زینب سلام الله علیها و غبار غم قسمتی از زندگی او را از بین می برد
تا چه رسد به یک سه ساله... نازدانه... دردانه....


[ دوشنبه 94/8/25 ] [ 8:2 عصر ] [ شبستان ] [ نظرات () ]

 

پیام امروز
امروز یاد آور روزی است که رفتی...
نمی دانم زود گذشت یا دیر
این را می دانم که سخت گذشت
ولی هنوز رفتنت را باور نیست
گاهی حسرت نبودنت
خراشی عمیق بر روی خراشهای دیگر وجودم می اندازد
و گاهی به خود می خندم
که تو هستی و نرفته ای...
یادگارانت تو را به یادم می آورند
و تا وقتی که هستند و من هستم
تو هم هستی برایم...
داستان به اینجا ختم نمی شود...
در ذره ذره عالمی که می بینم تو هستی
ای کاش می دانستم
تو چگونه مرا می بینی...
دل تو در خود چه دارد...
هنوز هم این روزهایم مانند روزهای آغازین رفتن توست...
رفتنت هیچوقت ازسیاهی نمی افتد...
نمی دانم رفتن من چگونه است...
دیر است یا زود!
آسمان در نبودنم تب می کند یا نه؟!
راستی زمین را چگونه می توان دید؟
آیا تحمل دلهای سوخته آسان است یا سخت!
 

رفتن

 


[ یکشنبه 94/8/24 ] [ 7:29 عصر ] [ شبستان ] [ نظرات () ]

پیام امروز
همه چیز هست...؛
باد هست
باران هست
برف هست
نقش و نگار این روزها و شبها هم دیوار زندگیم را رنگی کرده اند....

این روزها

خیابانها، روزها، شبها و طلوع و غروب خورشید
در پی هم می آیند و می روند
نور ماشینها و نم باران در غروب...
مرا به خاطراتی نه چندان دور می برد،
یادش بخیر دوران کودکی...
روزهایی که دستانی گرم
مرا از همین مسیر امروز
تا مدرسه بدرقه ات می کردند ...
و من همه این اتفاقات را با تو تجربه می کردم...

همه چیز هست...
با همان رنگ و بو
اما
او نیست...
و این نقش و نگارهای رنگین،
به دیوار زندگیم که می خورد
سیاه می شود...

رنگ زندگی


[ جمعه 94/8/22 ] [ 9:29 عصر ] [ شبستان ] [ نظرات () ]

مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــادر
روزهای سختی بود
روزهای بی خبری...
رنج...
روزهای حسرت و درد.....
چقدر سخت است دیدن...
ندیدن...
از یاد بردن...
و از یاد نبردن...
حالا می فهمم معنای این کلام الهی را که:
انسان در این دنیا با سختی ها دست و پنجه نرم می کند... و خدا اینگونه خواسته است....
می دانی بی خبری ام چرا سخت بود؟
اینکه یک روز قبل از رفتن کسی
ندانی که او برای همیشه
از تو دور خواهد شد
و بجایی می رود
که دست تو
و چشم تو
و وجود تو
به آن نمی رسد...
چه حسرت جانکاهی است
از دست دادن کسی که
نفسش و وجودش را
با تو
گره زده بود
بهشت برای او باید تعریف شود
کجای بهشت؟
پایین دست؟!
نه !
اگر پایین دست  باشد، کم است...
می دانی دیدن چه چیز سخت است؟!
دیدن چشمهای منتظرش
که از راه برسی
و او خیالش راحت بشود از اینکه
آخرین لحظات را با دیدن تو
گذرانده است...
می دانی ندیدن چه کسی سخت است؟
کسی که
یکساعت قبل با او بودی
کنارش نشسته بودی
عطر تنش را حس کردی
و چشمهای خسته اش را
به فاصله خیلی نزدیک
نگاه می کردی!
از یاد بردن چنین اعجوبه ای از عالم که خدا با ظرافت و دقت و قدرت آفریده؛
شدنی نیست
و مباد که از یاد ببری.......
که اگر
از یاد بردی
خودت را از یاد برده ای
و او
از یاد رفتنی نیست... حلقه ای از وجود است...
و از یاد نبردن هم
جانسوز که نه
جانکاه است...
.
.
قصه بر یاد ماندن من
نگاه خسته ...
دلخوشی هایت...
غذا خوردنت...
خوابیدنت...
چادر بسر کردن و رفتنت...
تلفنت با نفسهای تند و کوتاه...
دست و پنجه کردنت با ......
مثل همیشه کارهایت که نباید به دوش کسی سنگینی کند....
چشم انتظاریت
یا علی ات...
و بعــــــــــــــــــــد پرواز...

مادر


[ دوشنبه 93/12/11 ] [ 12:13 صبح ] [ شبستان ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 60
کل بازدیدها: 440316